

تو پست اولم راجب درمان و درمانگر و هلاکویی و این چیزا گفتم. آره، درمانگرم! حدود یک سال جسته گریخته میرفتم پیشش. چند ماهی رفتم و چند ماهی ول کردم و بازم ادامه دادم. خیلی بروز حس هام بهش سخت بود. خیلی خیلی زیاد. ولی هر چی که بود می ارزید. واقعا اون سختی کشیدنه ارزشش رو داشت. الان که خوب فکر میکنم، با اینکه همیشه بخش بزرگی از درآمدم صرف این کار شده، باز هم میارزه. شناختنِ خودت، اینکه بدونی کی هستی، چرا این هستی، چی میخوای، چی میخوای بشی و این چیزا، جدا ارزشمندترین چیز توی دنیا همین چیزاس. به نظر بندهی حقیر!
میخوام راجب تجربهم با اولین درمانگرم – خانم نون – باهاتون حرف بزنم.
خانم نون زنی بود که مشاوره دادگاه هم بود، یا یه همچین چیزی، تصورات من ازش اون موقعها این بودش که احتمالا برای زوجهایی که میخوان جدا بشن جلسه درمانی میذاره، یا یه همچین چیزی.
-یکی دیگه از خصوصیات من اینه که نه میتونم و نه جراتش رو دارم چیزی رو مطلق بیان کنم.. واسه همین راجب چیزایی که اطلاعات کافی ندارم یا حرف نمیزنم یا خیلی کلی حرف میزنم و گاها اون وسطا زیاد میگم “همچین چیزی”… دلیلش؟ راستش رو بخواین تشخیص خودم -که ممکنه اشتباه باشه- اینه که کمالطلبی من باعث میشه مطلق حرف نزنم؛ حتا اگر توی اون لحظه مطلقا حرفم رو باور داشته باشم، کمال طلبی به این صورت هستش که هی تورو میکشه به سمت بیعیب و نقص بودن، ینی تو نباید کاری کنی، تصمیمی بگیری، چیزی بگی که کس دیگهای، یا خودت، بتونی توش ایرادی پیدا کنی یا بعدا حرفت به یه نحوی رد بشه.. ینی انقدر دقیق باید عمل کنی که یوقتی خدایی نکرده کسی نتونه بهت ایرادی بگیره.. باور بفرمایید که این موضوع جدا زندگی رو سخت میکنه، اونی که درگیرش هست حتا شاید ندونه که کمال طلبه، اما مطمئن باشید که زجر زیادی میکشه، ولی چون درگیرش هست و همیشه همینطور بوده و هیچ وقت زندگی رو طور دیگهای تجربه نکرده، هیچ تصوری هم نداره که راحتتر میشه به زندگی نگاه کرد و رو به جلو رفت.. حالا اینهمه راجبش گفتم و بنظر انگار خوب بلدم باهاش کنار بیام، اما یه روزی خود من یکی از اونا بودم که بدجور توی دام کمالطلبین، الان شاید کمتر شده باشه و خب قطعا این رو مدیون روانکاو فعلیم هستم.-
-یه بخش سختِ دیگهی ماجرا اینه که من دقیقا نمیدونم اینکه الان یه جاهایی که دارم حس میکنم به سلامت روحی نزدیک شدم رو مدیون کی هستم. روانکاو فعلیم معتقده مدیون خودم هستم که انقدر وقت و انرژی میذارم و هزینه میکنم و پیگیرانه ادامه میدم. اما من معتقدم اگه روانکاوا نبودن پیگیری من هم نتیجهی چندانی نداشت. حالا، هرچی، مهم اینه که من اینجام و دارم براتون مینویسم.-
چقدر پرت شدیم از موضوع. داشتم میگفتم، من وقتی کار درمان رو با خانوم نون شروع کردم هیچ ایده ای نداشتم که دارم چیکار میکنم، کلا آدمیزاد تو مسیر درمان هیچ ایده ای نداره که داره چیکار میکنه و بعد که یکم از اون فضای روحی که اغلب سالم هم نیست، فاصله میگیره میفهمه داشته چیکار میکرده.
برای مثال من الان میدونم که اون وقتا به شکل غیرقابل باوری فیلم بازی میکردم. دقیقتر بخوام بگم، از روی سخنرانیهای دکتر هلاکویی چیزهایی یاد گرفته بودم راجب تیپهای مختلف شخصیت و خب خوب یاد گرفته بودم که شخصیت سالم چطوری هستش و شخصیتهای نرمال چه خصوصیاتی دارن.. اینو میدونستم که بیمار نیستم اما اینم میدونستم که کاملا سالم نیستم.. و خب، این باعث شده بود خیلی ناخوداگاه بشینم یه روکِشِ قشنگ بسازم برای خودم که نشونِ خانم نون بدم و گولش بزنم.
حالا چرا گول میزدم؟ میتونه به تعداد انگشتای یه دست دلیل داشته باشه، برای مثال – تاکید میکنم صرفا برای مثال – ممکنه من در کودکی توسط اون آدمی که برای من آدمِ مهمی بوده، اونقدری که لازم بوده، خوب دیده نشدم و طبعا حسِ خوب نبودن در من شکل گرفته، بنابراین اومدم یک روکشِ شیک ساختم، شبیه اون چیزی که اون آدمِ مهم تاییدش میکرده، و عادت کردم به این الگو… ینی همیشه جلوی هر کسی که قرار میگرفتم سریع آنالیز میکردم که اون شخص چی تایید میکنه و سریع کاوری میساختم شبیه به اون چیزی که اون دوست داره. و خب صرفا یک مثال بود راجبِ یک “من” ِ ساختگی!
حالا این روکش ساختن چه بلایی سر آدم میاره؟ تا وقتی ندونه روکش ساخته هیچی! اما امان از روزی که آدم بفهمه این موضوع رو.. همین که فهمیدی گیر میکنی بین دو راهی، اینکه بازم گول بزنی خودت رو با اینکه الان فهمیدی، یا اینکه یکهو پرده رو بندازی پایین و برای یک بار هم که شده، جلوی یک نفر هم که شده روکش نداشته باشی.. راستش اینکه جلوی درمانگرت روکشت رو در بیاری یه بحث قضیهست، اینکه خودت طاقت داشته باشی خودِ واقعیت رو ببینی یه بحثِ دیگه.. من تجربهش کردم و میگم که کار واقعا سختیه، گاهی اوقات احساس میکنی یک نفر داره روی بازوهات بدجور ناخن میکشه، اما میارزه.. بلخره تموم میشه این حس بد و حالت خوب میشه.. حالا بگذریم از اینکه حال خوب به نظرِ هر کسی یه تعریفی داره. ولی تموم میشه. منم اگه راه مناسبِ دیگهای بود، که سادهتر بود، بهتون پیشنهادش میدادم اما متاسفانه هیچ راه دیگهای نیست. چون تو تا نتونی بخش واقعی خودت رو لمس کنی نمیتونی درستش هم بکنی، پس اگر هدفت اینه که درمان بشی باید اون بخشی که سالم نیست رو بتونی ببینی و به اصطلاح روکش رو بزنی کنار.
باز انگشتهام گرم شد و پستم داره طولانی میشه.. بهتره ادامهش رو بذارم برای بعد.
تو پست بعدی دوست دارم یکم راجب اینکه تیپهای شخصیتی چطوری هستن و چند دسته هستن و این چیزا حرف بزنم، اما نمیتونم قول بدم چون تماما به مودی که توش هستم بستگی داره، اما بلخره مینویسم راجبش! فکر میکنم زودتر از اینا باید راجبش حرف میزدم تا وقتی میگم ناسالم یا سالم بدونید منظورم دقیقا چی هستش. ولی خب.. گاهی هول شدن و شوق و ذوق داشتن این چیزارو هم داره.
روزگارتون پر از شوق، بدونِ جا انداختنِ چیزی، با یک لبخندِ پهن.
don’t worry
be happy
deep down
where you feel that yo belong
🙂
peace
I’m not worry! I’m angry and i want to kill someone! Hahahaha..
سلام
روان درمانگری کار خوبیه البته اگر تکنیکهاشو یاد بگیری خودتون هم می توانید روی خودتون انجام بدهید اما اگر زیادی تو جزییاتش باقی بمانید ناخواسته ان رو برای اطرافیانتون درحالیکه خودشون ازتون نخواستن ممکنه پیاده کنید که انوقت تبعات خوشایندی ندارد بهتره از ان برای تصمیم گیریهای شخصی استفاده کرد مثلا شریک بشم با فلان کس یا کار و کاسبی با کس دیگر و ایا میخواهم با فلان کس با شناختی که ازش بدست اوردید ارتباط برقرار کنم و از این دست و البته کتابهای روان درمانگری اگزیستانسیال از اروین یالم رو بهتون پیشنهاد می کنم بخوانید بسیار در تحلیل روان خود ادم کمک کننده است البته اول مطمین شوید فلسفه اگزیستانسیال رو می پسندید و دو. تا رمان هم از ایشون ترجمه شده که در درمان بیماریهای روانی شخصیتهای داستان از این فلسفه استفاده شده ،فکر کنم شما انها رو بپسندید٠
ممنونم خانم سعیدهی عزیز.. مدتیه که میخوام راجب درمانگری اگزیستانسیال بخونم و یاداوری شما تلنگری شد.. مهرتون جاودان